نوژان نفس من نوژان نفس من ، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره
ژوان جون ژوان جون ، تا این لحظه: 7 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره

نوژان نفس مامان وبابا

32ماهگی نوژانم

دخترنازم 32ماهگیشوروهم تموم کرد. عروسک نازم رفتارت نسبت به ماه قبل بهترشده وکمتربهانه گیری می کنی البته همچنان باقی است اماتوفصل تابستون باآویسابیشترسرگرم بودی وکمتربامن کارداشتی . صبح زودساعت7-8ازخواب بیدارمیشدی ومیخواستی بری طبقه بالاکه بااویسابازی کنی . خوشبختانه باآویساخوب بازی می کنی البته مثل همه بچه هاباهم دعوامیکنیدوهمدیگررومیزنید. بعدازظهرهانمیخوابی من به زورتورومیخوابونم که کمتراذیت کنی. زیادنمی تونم کیان تپلی روبغل کنم چون حسودی میکنی . برات شبکه پویارومیذارم وبرنامه نگاه میکنی البته میگی بایدمنم بیام تاباهم نگاه کنیم. برنامه خان باباازشبکه استانی قزوین روخیلی دوست داری . برنامه های شبکه جم جو...
6 آبان 1394

31ماهگی عشق بابا

چیززیادی ازلحظه هایی که باهم هستیم  یادم نمیمونه چون دائمادرحال لجبازی هستی ومن اصلافرصت نمی کنم که بنویسم حرفهای قلمبه سلمبه زیادمیزنی مثلاانگشترهای آناروگم کرده بودی وبه آنامیگفتی والله من یادم  نمیادکجاگذاشتم وخیلی حرفهای دیگه مردادماه بازم رفتیم شمال وبه توخیلی خوش گذشت .وقتی سوارقایق شدیم توخیلی ترسیده بودی وهمش سرت پایین بودومیگفتی من نمیخوام من آلوچه میخوام فکرکنم ازترس هزیون میگفتی البته شایدچون عمه گیتی انجیردستش بودفکرکرده بودی آلوچه است                    ...
24 شهريور 1394

سفربه ارومیه وپیرانشهر

درایام عیدفطرسفری داشتیم به شهرزیبای ارومیه وپیرانشهر. خیلی خوش گذشت مخصوصابه توکه کلی بابچه هابازی میکردی ودیگه ازوسواسی منم خبری نبودوتوهرکاری دلت میخواست انجام دادی پیرانشهرمهمان دوستان کردزبان بودیم که خیلی مهمون نوازومهربون بودن این دومین باری بودکه باهاشون اشنامیشدیم . یکبار تعطیلات عیداومده  بودن خونه آناوبعدازاون هم مارفتیم پیرانشهرخونشون. باوجوداینکه ازنظرمذهب وزبان باماخیلی فرق داشتن ولی انسانهای بسیارشریف وخونگرمی بودن . ازوقتی رسیدیم ارومیه همش میگفتی بریم کومارولی وقتی بارسادوست شدی کوماریادت رفت . مرزسروارومیه     روستایی درارومیه   ...
19 مرداد 1394

30ماهگی عزیزترینم

ای عزیزترین عمروجون من 30ماهگیت مبارک 30ماهگی تومصادف بابه دنیااومدن کیان کوچولو بود. تولدش خیلی غیرمنتظره بودچون یک ماه زودتربه دنیااومدولی خوشبختانه سالم بودواحتیاجی به دستگاه نداشت . من بهش میگم نخودچی آخه خیلی کوچولوست ومن خیلی دوستش دارم البته توحسادت میکنی وزن  این نخودچی ماهم 2350بود. پاهاش اندازه یک بندانگشته . چه زودگذشت وبزرگ شدی برای خودت خانومی میشی . ماشالله وهزارماشالله خیلی خیلی شیطون هستی اصلانمیتونم کنترلت کنم . به خاطروجودآویساکه تابستونه ومدرسه نمیره صبحهاتاچشمهایت رابازمیکنی سریع میخواهی بری طبقه بالاوبااون بازی کنی . خیلی باهم بازی میکنین والبته د عواهم میکنیدروزی هزارباراین پله هاروبالاوپ...
14 مرداد 1394

29ماهگی عمربابایی

صبحهاازساعت 6تا8ازخواب بیدارمیشی وسریع میخواهی بری بالاچون آویسااونجاست وراحت میتونی باهاش بازی کنی صبحانه ات راخورده یانخورده میدوی بالاوباآویسابازی میکنی ازطرفی خوشحالم که کمترروی اعصاب من میری ولی ازطرفی دیگه سمت من نمیایی وهمش بالایی غذاخوردنت اصلاتعریف نداره شایدچون وقتی میری بالاتنقلات مثل پف فیل وشکلات وخیارو...میخوری . البته اگرخودمن باشم که به هیچ عنوان بهت تنقلات نمیدهم . خودم برات توی خونه پف فیل درست میکنم که صدالبته ازبیرون خوشمزه تره . بالبنیات میونه ای نداری به زوراگرکمی شیربخوری .. کلی بلبل زبونی میکنی . باعروسکات بازی میکنی وحرف میزنی هرکاری که آویسامیکنه توهم تکرارمیکنی . به یمن خوردن شکلات زی...
2 تير 1394

نوژان دریاوشمال

روزنیمه شعبان رفتیم شمال خونه خاله بهناز. کلی بهت خوش گذشت مخصوصاتوی دریاچون بدون محدودیت من آب بازی وشن بازی وسنگ بازی میکردی . چون دریاتمیزبودومن دیگه وسواس نداشتم که توکثیف بشی سرسطل شن بازی همش باهیراددعواتون میشدوتوهم همیشه زورمیگفتی چون مال توبودبه هیرادنمیدادی                                         ...
30 خرداد 1394

28ماهگی جون مامانی

روز19اردی بهشت رفتیم بیرون شام کلی اذیت کردی ومثل همیشه عاشق کبابی وکبابت روخوردی وقتی میخواستیم ازرستوران بیاییم بیرون خوردی زمین منم بردم دستهایت رابشورم که یک دفعه اب داغ بازشدودستهایت سوخت وکلی گریه کردی منم سریع نمک زدم تاطاول نزنه . توی ماشین دستهایت رانشون میدادی ومیگفتی ببین دستاموسوخته بدبخت شدم 24اردیبهشت  قیچی روازدست من گرفتی گفتی یک وقت قیچی رومیزنی به دستت واونوقت میگی ببین بیچاره شدم . تابابابه گوشی من دست میزنه میگی دست نزن گوشی مامانمه منم کلی ذوق میکنم. خیلی مهربون وحرف گوش کن شدی ومنم یک هفته ای است دیگه سرت دادنمیزنم اخه خیلی وقتامنوخسته میکنی هرچی میگم گوش نمی کنی منم دادمیزنم. وقتی کاردارم م...
17 خرداد 1394

دشت لار

روزجمعه اول خردادماه به همراه بابابزرگ ومامان پری وآنارفتیم دشت لارنزدیکی پلور. البته اول تصمیم نداشتیم بریم لارقراربودبریم اطراف پلوررابگردیم وبابامیگفت بریم لاسم که خیلی قشنگه ولی به نظرمن اصلاقشنگ نبودچون قبلایکباررفته بودیم ومن خوشم نیومده بود. دوست داشتم بریم لارکه قبلارفته بودم ولی ازیک مسیردیگه این بارمیخواستم ازمسیرپلوربرم لار.که همگی تصمیم گرفتن که بریم لار. کلی خوش گذشت وتوبازی کردی. همش سنگ هاروجمع میکردی وپرت میکردی داخل رودخونه البته من زیادنتونستم استراحت کنم یاآنایامن همش حواسمون به توبودتایک وقت خدانکرده نیفتی توی رودخانه . اصلاهم حاضرنبودی بیایی بشینی . بهت گفتم بیابریم کوه توی مسیرهرچی سنگ بودجمع میکردی میگفتم جم...
2 خرداد 1394

باغ پرندگان

روزنهم فروردین ماه رفتیم باغ پرندگان . ازصبح که ازخواب بیدارشدهی همش میگفتی دلم دردمیکنه وهمش آب میخواستی . تاعصرهم حالت خوب نبودوقتی داشتیم میرفتیم باغ پرندگان توی ماشین خواب بودی وقتی ازخواب بیدارشدی استفراغ کردی شب هم خونه دایی  بیرون روی گرفتی نصفه شب هم دائماازخواب بیدارمیشدی ونق میزدی تااینکه ساعت 3نصفه شب بیدارشدم دیدم بدنت خیلی داغه گرچه نذاشتی برات تب سنج بذارم امامن  بهت دارودادم وچون شربت استانداشتم سریع یک قاشق مرباخوری پروفن دادم ویک شیاف گذاشتم تاتب نکنی. توی باغ پرندگان خیلی به خوش گذشت ودائما خاله بهنازرابهنازصدامیزدی بهنازکجایی ، بهنازبیا، بهنازبرو   ...
21 ارديبهشت 1394