31ماهگی عشق بابا
چیززیادی ازلحظه هایی که باهم هستیم یادم نمیمونه چون دائمادرحال لجبازی هستی ومن اصلافرصت نمی کنم که بنویسم
حرفهای قلمبه سلمبه زیادمیزنی مثلاانگشترهای آناروگم کرده بودی وبه آنامیگفتی والله من یادم نمیادکجاگذاشتم وخیلی حرفهای دیگه
مردادماه بازم رفتیم شمال وبه توخیلی خوش گذشت .وقتی سوارقایق شدیم توخیلی ترسیده بودی وهمش سرت پایین بودومیگفتی من نمیخوام من آلوچه میخوام فکرکنم ازترس هزیون میگفتی البته شایدچون عمه گیتی انجیردستش بودفکرکرده بودی آلوچه است
عروسی توی باغ
تولدمامانی توی باغ
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی