نوژان نفس من نوژان نفس من ، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره
ژوان جون ژوان جون ، تا این لحظه: 7 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

نوژان نفس مامان وبابا

33ماهگی

1394/9/12 1:21
نویسنده : مامان ندا
1,193 بازدید
اشتراک گذاری

دخترنازمامان چیزی به سه سالگیت نمونده ماشالله هرروزبزرگ تروشیطون تروالبته زبون درازترمی شی .

زندگی مامان خیلی دوستت دارم

توتمام دنیای من وباباهستی. مثل آیه ای ازقرآن معصوم وزلال هستی . وقتی که خونهنباشی انگاری خونه جهنمه .

وقتهایی که دعوات می کنم وتوناراحت میشی مثل ادم بزرگهابهت برمیخوره که دعوامیکنم انگاری غرورت راشکستم مخصوصااگرجلوی دیگران باشه که بیشترناراحت میشینی ومنم خیلی ناراحت میشم که دعوات کردم ولی چاره ای ندارم گاهی اوقات خیلی اذیت می کنی .

حرفهایی می زنی که ادم شاخ درمیاره متاسفانه یادم نمیمونه که برات بنویسم

خیلی لجبازهستی وبایدحرف حرف خودت باشه

به برنامه پویاخیلی علاقه نشون میدی مخصوصابرنامه موزی ومازی وشعرهای برنامه شبکه پویارودوست داری . یک سی داری به اسم فینگیلی وجینگیلی که اونم دوست داری ولی زیادبرات نمیذارم که به سی دی اعتیادپیدانکنی

وقتی برنامه پویارومی بینی ازروی عکسهامیتونی تشخیص بدی که الان نوبت برنامه چیه

غذاخوردنت که اصلاتعریفی نداره منم دیگه مثل قبل حوصله ندارم که به خوردوخوراکت برسم چون تواصلابه حرف گوش نمیکنی ومنم مجبورم جیغ ودادکنم

چندروزپیش جلوی عزیزدرازکشیدی وخواستی باگوشی آنابازی کنی به عزیزگفتی عزیزببخشیددرازکشیدم.

جدیدامثل حسنی شدی وزیادعلاقه ای برای رفتن به حمام نداری نمی دونم شایدچون هواسرده وتودیگه نمیتونی آب بازی کنی منم کلی شعرحسنی روبرات میخونم وتومیخندی ومیایی حمام

شبهاموقع خواب بایدقصه شنگول ومنگول، قصه به دنیااومدنت که به بیمارستان معروفه ، چوپان دروغگو، سنجاب کوچولوروبخونم تابخوابی.

صبحهابین ساعت7-9ازخواب بیدارمیشی وساعت12شب به زورمی خوابی . صبحهاهم برای اینکه من رابیدارکنی میگی مامان صبح بخیربیدارشوصبح شده دیگه منم باکلی غرغربیدارمیشم آخه شبهاتاساعت2بیدارم وخوابم نمی بره.

هنوزم وابستگی ات به من زیاده واصلاکم نشده خواستم بذارم مهدکه دیدم هواسرده ونگذاشتم.

حتی وقتی میخواهی برنامه کودک هم ببینی میگی من بایدباشم. یاوقتی میری طبقه بالابایدمن راهم باخودت ببری بالاوگرنه صددفعه  پله هارابالاوپایین می کنی تامن هم برم.

 

 

 

 

اینجاواقعاخوابت برده بود

 

مشغول تراش کردن مدادهایت

 

این نقاشی هاراهم خودت کشیدی خورشیدوبقیه

 

 

دست وپا، موودکمه های ادم برفی روخودت گذاشتی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

تولدبابایی

 

 

دلم میخواست کیک تولدروتوانتخاب کنی وقتی انتخاب کردی خیلی کوچولوبودوکلی عروسک روش داشت نخریدم ولی بعداپشیمون شدم که چراکیک رابه سلیقه تونخریدم

 

 

 

 

 

اینجاهم بعدازاینه سی دی نگاه کردی روی صندلی خوابت برده بوددیم که بی سروصداشدی نگوخوابت برده بود

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)