بدون عنوان
دیروزبهترین روززندگی من وبابایی بودمنظورم 31اردیبهشت البته وقتی من این مطلب رامی نویسم ساعت 11/30شب است وبقیه مطالب چندبعدازساعت 12است روز2خردادمحسوب می شود
120روزازبهترین روزهای زندگیمان راباتوسپری کردیم
باخنده توخندیدیم وباگریه توگریه
دیروزنه شیرخشک میخوردی نه شیرخودم روخیلی اذیت کردی تاشیشه رامیگذاشتم توی دهانت عق میزدی
آنقدرشیرین شدی که نگوونپرس همش شیطونی میکنی تاازجلوی تلویزیون ردمی شوم برمی گردی تابه تلویزیون نگاه کنی
سرت روهمش ازروی بالش بلندم کنی ومیخواهی که بنشینی منم برات دست می زنم و تشویقت می کنم
پاهایت رابلندمی کنی ودمرمیفتی امروزهم کاملابرگشتی
فقط دوست داری بامن باشی هرجامی ریم بغل کسی نمی خواهی بری ولبت روبرمی چینی وگریه می کنی غریبی می کنی
دوست داری که بغلت کنیم وراه ببریم انگارزمین میخ داره وتونمی تونی بنشینی
دالی بازی می کنی وقتی کسی باهات حرف میزنه می خندی وسرت رومی بری توی بغلم وانگارداری خجالت می کشی
عاشق خمیازه کشیدنتم خیلی قشنگ خمیازه می کشی ودهانت رابازمی کنی ومن وبابایی می خندیم
خیلی وقت است که دوتاپاهایت رابلندمی کنی ومحکم می کوبی زمین