نوژان نفس من نوژان نفس من ، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره
ژوان جون ژوان جون ، تا این لحظه: 7 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

نوژان نفس مامان وبابا

بدون عنوان

خیلی شیطون بلاشدی اصلانمی خوابی همش بازیگوشی میکنی دمرمیفتی وقتی عروسکت رومیدم دستت خودت رومیکشی بالاوسرت روازروی بالشت بلندمیکنی ...
30 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

عاشق دیدن تلویزیون هستی هرطرف که نگه میدارم سرت رابرمیگردونی تاتلویزیون نگاه کنی کامپیوترهم دوست داری وقتی باهم میاییم تاوبت راتکمیل کنم به کامپیوترنگاه می کنی    حمام واب بازی راخیلی دوست داشتی ولی الان مدتی است که وقتی ازحمام میایی بیرون نمی گذاری لباس تنت کنیم وفقط جیغ میزنی . توی حمام صدایت درنمی ایدولی نمی دانم چراموقع لباس پوشیدن اذیت می کنی . البته کلابالباس پوشیدن مخالفی به زورلباس تنت میکنم ...
29 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

چهارروزه که رفتیم خونه آنامهمونی . والان توخوابی امروزخیلی خوب خوابیدی ومنم پشت پنجره نشستم ودارم بیرون رونگاه می کنم چون بارون باریده وهواخیلی قشنگ شده مثل شمال شده من توی یه همچین منظره ای نشستم ...
23 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

دخترنازم خیلی دوستت دارم بی توهیچم وقتی صدات میکنم برمی گردی ونگاه می کنی خیلی شیطون ووروجک شدی دخترنازم وقتی باهات حرف میزنم سرت روبالامیاری وتوی چشمام نگاه می کنی آخ که چقدراون لحظه رودوست دارم اصلانمی خوام اون لحظه تموم بشه گرچه زیادنمی تونی گردنت رانگه داری وتلوتلومیخوره قربونت برم نفس مامان   مثل فرشته هایی انگشت شصتت راهم می کنی توی دهانت. وقتی هم که نمی تونی بذاری توی دهنت نق میزنی خیلی نازی شیرخوردنت هم عالمی داره  موقع شیرخوردن حواست همش به این وراون وره  بازی میکنی ومی خندی همش سرت رابرمیگردونی ونگاه می کنی ...
18 ارديبهشت 1392

سیسمونی نوژان جون

  من وآناجون رفتیم بهارتابرات لباسهای خوشگل وووسایل نازبخریم .پنج روزطول کشیدبرای خریدکردن. منم فقط وسایلی راکه می دانستم استفاده میشودراخریدم کالسکه وکریرنخریدم اسباب بازی هم زیادنخریدم چون میدانستم هم برات هدیه میارن وهم خودت میخری ولی برای همینهاهم کلی زحمت کشیدیم تابرایت بهترینهارابخریم امیدوارم خوشت بیاد. این عکسهاقبل درسایت دیگرآپلودشده بودکه خودسایت فیلترکرده ومجددادرنی نی سایت آپلودشدتابرای همیشه محفوظ بماند.                              ...
16 ارديبهشت 1392

نفسم بدنیااومد

ساعت 10صبح دخترنازم بدنیااومدودنیایی ازشادی به ارمغان آورد خوش اومدی دخترنازم اولین عکست   وزنت هنگام تولد: 3/390 قد:49/5 دورسر:35/5 دورسینه:34/5 گروه خونی:O+ ...
15 ارديبهشت 1392

روزبیمارستان

ساعت 6بیدارشدم وقراربودساعت8بیمارستان باشم که بازم طبق معمول باحوصله زیادبابایی ساعت  8رسیدیم عمومنصوروزن عموشیرین هم اونجابودن به من گفت نگران نیستی گفتم نه چون قراربیهوش بشم نمی ترسم .رفتم طبقه بالاوآماده شدم .وقتی به اتاق عمل رفتم متخصص بیهوشی پرسیددیشب وامروزصبح جوجه کباب ، تخم مرغ، شیروعسل خوردی وکلی خودت راتقویت کردی گفتم نه هیچی نخورم وگفت من بایدبدونم تامشکلی پیش نیادوبعداسمهایی که قراربودبرای توبذاریم پرسیدوماسک بیهوشی راروی دهانم گذاشتندوگفتم سوختم سوختم ودیگه هیچی نفهمیدم.  
2 بهمن 1391

شب آخر

 امشب آخرین شبی است که توی شکم منی فردابالاخره بعدازنه ماه انتظارمیای توی بغلم خیلی هیجان واسترس دارم نمی دونم فرداچی میشه . امشب تازه سرویس خوابت راآوردن ونصب کدن ازبس که بابایی حوصله زیادی داره وتازه میگفت حالادیرنشده که خوب میارن نصب می کنند. ماهم تندوتندچندتاعکس یادگاری انداختیم وساعت دونیمه شب بودکه خوابیدیم.
1 بهمن 1391