نوژان نفس من نوژان نفس من ، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره
ژوان جون ژوان جون ، تا این لحظه: 7 سال و 5 ماه و 26 روز سن داره

نوژان نفس مامان وبابا

نیم سالگی(شش ماه)

دوم مردادماه شش ماهه شدی تودنیای منی .عاشقتم . دوستت دارم بی نهایت هروقت که خسته میشماتوروبغل میکنم تموم خستگیهام درمیره باتوهمه چیزم بی توهیچم دنیای مامان . روزبه روزشیطونترمیشی دیگه جلودارت نیستم. جمعه 28تیرماه دیدم مثل قورباغه می پری جلو. ازدیروزتاحالاتقریبامثل چهاردست وپامی روی . خودت رامی کشی جلوتااسباب بازیهایت رابگیری . باسنت رابلندمی کنی وخودت رامی کشی جلو. کلی ازخودت صدادرمیاری . وقتی من رومی بینی گل ازگلت میشکفه وبغل هرکسی باشی خودت رومیندازی طرف من. گاهی کلمه مامان رابه صورت م م میگی . چندروزی است که هواخیلی گرم شده اصلادلم نمیخوادبرم بیرون . دیشب باهم رفتیم بیرون ولی ازگرمای زیادهمش بالامی...
3 مرداد 1392

اولین مروارید

                   نوژان داره یه دندون                                  قندمیخوره ازقندون                    فرشته مهربون                                       اورده براش یه دندون                ...
3 مرداد 1392

عکسهای نوژان جونم

چهل روزگی قربونت برم بااون خوابیدنت(چهل وچهارروزگی) پنجاه وپنج روزگی پنجاه وپنج روزگی دوازده روزگی         قربون خنده ات عشق مامان     نوژان وهیرادکه شش روزازاون بزرگتری   نفس من عاشقتم اولین حمامی که من وبابایی روز25فروردین توراشستیم 25فروردین ساع 5/30صبح زحمت این عکس روخاله ملیناکشید اولین بارتورابه باغ بابابزرگ بردم  انگشت خوردنت نگاه به دستهای زیبایت انگشت شصت خوردن بالاخره پستونک گرفتی خوشحال شدم ام...
2 مرداد 1392

عکسهای شش ماهگی

  قربونت برم بااون دستات که نمی دونم چی نیشت زدطوری که نفست بنداومد جوجه من خوابده وروجک مامان وببین نوژان درپلور نوژان وآویسادرپارک   ...
2 مرداد 1392

عکسهای نوزادی

چه زودگذشت انگارهمین دیروزبودکه بدنیااومدی دلم تنگ شده برای اون روزها برای روزهایی که تازه بدنیااومده بودی وهمیشه دلم تنگ میشه چقدرخوش گذشت اون ده روزاول بدنیااومدنت که همه پیشمون بودن وازمن وتومراقبت میکردن 28روزگی   ...
2 مرداد 1392

اندراحوالات نخودبابا

این روزهاخیلی شیطون ترازقبل شدی وفعالیتت هم بیشتر. وقتی می خواهم پوشکت روعوض کنم پاهایت راسفت می کنی یاهمش ذدستت رامیاری طرف پوشکت رادربیاری . همچنان درمرمیفتی وکلی ذوق می کنی . درتلاش هستی تاچهاردست وپاراه بری. پاهایات رامثل قورباغه می کنی وباسنت رامیاری بالاوصورتت رامیمالی زمین وخودت رامیکشی جلو. خیلی بامزه جلومیری . گاهی دنده عقب هم میری .دورخودت می چرخی . کاملاازجایت حرکت می کنی ومی آیی بیرون . مدل خوابیدنت   این تشک رومیندازم زیرت چون دوتاپاهایت راهمش می کوبی زمین   عاشق عروشکهای بالای تختت هستی کلی دست وپاتکون میدی برای عروسکات وباهاش حرف می زنی . ازخودت سروصدادرمیاوری ومی...
23 تير 1392

اولین سفر

دخترقشنگم برای اولین باربه یک سفریک روزه رفت.  روستای نوادرجاده هراز. جای بسیارزیباوبکرکه مادرارتفاعات درکناریک چشمه اتراق کردیم.  همراه با همکارهای بابایی صبح ساعت 7حرکت کردیم وصبحانه رادرراه خوردیم بعدازطی مسافتی تقریبا40کیلومترواردنواشدیم. خیلی خوش گذشت همسفرهای خوبی هم داشتیم باوجوداینکه ماخانوم هاهمدیگررانمی شناختیم خیلی خوب ارتباط برقرارکردیم . بیشترازهمه به من خوش گذشت چون تواصلااذیت نکردی وبغل دیگران بودی . ولی ماروترسوندی. داشتی بغل خاله سحربازی میکردی یک دفعه شروع کردی به گریه کردی ونفست برای شاید15ثانیه بنتداومدنمی دونستیم چیکارکنیم منم جیغ میزدم وخداروصدامی کردم تاخاله سمیراباسنت راف...
22 تير 1392

اولین غذای کمکی

دیروزرفتیم دکتربرای چکاب ماهانه . وزنت زیادبالانرفته  6900تو45روز400گرم اضافه کردی وشدی 6900گرم . دکترگفت وزنت کمه چون زیادشیرنمی خوری وکم می خوابی  بخاطراونه که وزن اضافه نمی کنه ولی سالمه شکرخدا. خیلی زودترازاینهادوست داشتم که بهت غذابدم وغذاخوردنت روببینم .البته استرس این کارراهم داشتم یک نوع هیجان همراه باترس نمی دونم چرا. وقتی دیروزدکترگفت می تونم غذاروشروع کنم کمی ترسیدم ولی به خاطرسلامتیت وجبران کمبودوزنت بایدغذاروشروع می کردم . حریره بادام، فرنی وآخرشش ماهگی میتونم سوپ(کمی برنج، گوشت وهویج ) بدم و می تونی حریره بادوم روازهمین امشب شروع کنی. بعدازدکترهم رفتیم بیرون وکمی گشتیم البته این اولین گردش رسمی م...
13 تير 1392

روزتلخ

روزیکشنبه بدترین روززندگی من بود. ساعت 5/30عصرآبای مهربانم(مادربزرگم)به دیارباقی شتافت . هیچ وقت دوست نداشتم توی وب قشنگت خاطرات تلخ بنویسم ولی ازاین جهت این رامی نویسم که آبا(مادربزرگ)همیشه دوست داشت بچه من راببیند. همیشه بهم میگفت چرابچه نمیاری منم درس وکاررابهانه میکردم . خیلی دلش میخواست بچه من راببیندامامتاسفانه یک سال ونیم پیش که سکته مغزی کرددیگه هیچی نفهمیدومثل یک تکه گوشت افتادگوشه خونه . باپای خودش صحیح وسالم رفت بیمارستان تاجواب آزمایشش رابگیرد امادیگه هیچ وقت سرپانشد. خدالعنت کنداون کادرپرستاری بیمارستان سرخه حصار راوقتی که عمه گفت یک طرفت لمس شده گفتندداردخودش رالوس میکند درحالیکه اون موقع دوتاسکته مغزی کرده بود...
5 تير 1392