26ماهگی بهارزندگی
دوم فروردین ماه 26ماه ازبهارزندگی نوژان ما گذشت .
توی این مدت زیادباهات بازی نمیکردم چون فصل اسفندکه میشه دیگه مشغول خونه تکونی وکارهای شب عیدمیشم .
ازاون گذشته دیگه زیادنمیتونم ازت عکس بذارم چون اصلافرصت نمیکنم ووقتی هم که میخوام ازت عکس بگیرم دوربین روازدستم میگیری.
روزهاباخودت بازی میکنی باعروسکهات بازی میکنی هرکسی چیزی میگه توهم سریع یادمیگیری وتحویل من میدی.
مثلاآویسائویگانه گفتن که مامان حامله اس یاعروسکهاحامله ان توهم تکرارمیکنی میگی مامان حامله اس
انابرات دوتاعروسک خریده یکی لاک پشت یکی هم خرسی که اسمشوگذاشتیم ملوس وتوخیلی دوستش داری ولی بالاک پشت میونه ای نداری میگی اون لاک نمیشینه ودوستش نداری .
وقتی دادمیزنم میگی دادنزن یواش دادبزن منم میگم خوب توشیطونی نکن تامنم دادنزنم .
دیگه خودت غذامیخوری میگی قاشق کوچولوخودت غذامیخوری .
کیفی یاخچونِد نَدَیمِی حالت خوبه چطوری به ترکی گفتی روز4فروردین ساعت5/55بعدازظهر.
مسقطی: قسمتی
مقوا: مووقا
خواب فرشته کوچولو
اینم صندلی بادی که اناازدبی آورده بودولی آنقدربالاوپایین پریدی تابادش خالی شد
اینجاهم خودت شلوارت روکردی بودی توی سرت
مشغول رنگ کردن تخم مرغ همراه باخرسی برای نوروزکه همش میگفتی تخم گرگ نمیدونم چراچون بلدی بگی تخم مرغ
اینم حاصل تلاش نوژان
چرخ بازی توحیاط خونمون
1
باشگاه بابایی که کلی توش ورزش کردی وازدستگاههابالاوپایین میرفتی