اولین سفر
دخترقشنگم برای اولین باربه یک سفریک روزه رفت.
روستای نوادرجاده هراز.
جای بسیارزیباوبکرکه مادرارتفاعات درکناریک چشمه اتراق کردیم.
همراه با همکارهای بابایی صبح ساعت 7حرکت کردیم وصبحانه رادرراه خوردیم بعدازطی مسافتی تقریبا40کیلومترواردنواشدیم.
خیلی خوش گذشت همسفرهای خوبی هم داشتیم باوجوداینکه ماخانوم هاهمدیگررانمی شناختیم خیلی خوب ارتباط برقرارکردیم .
بیشترازهمه به من خوش گذشت چون تواصلااذیت نکردی وبغل دیگران بودی .
ولی ماروترسوندی.
داشتی بغل خاله سحربازی میکردی یک دفعه شروع کردی به گریه کردی ونفست برای شاید15ثانیه بنتداومدنمی دونستیم چیکارکنیم منم جیغ میزدم وخداروصدامی کردم تاخاله سمیراباسنت رافسشاردادومحکم توی صورتت فوت کردنمی دونم چرااینطوری کردی شایدهم چیزی نیشت زدچون فردادیدم کهدستت راچیزی نیش زده شکرخدابه خیرگذشت
ستایش، سایناوهستی
کلی لباس پوشوندم تنت هواخیلی سردبودترسیدم مریض بشی