روزگارمن ونوژان
اول ازدسته گلی که بابابه آب داده بنویسم.
دیشب توروسپردم دست باباتابرات بادام آسیاب کنم . آخه شب قبل وقتی ازخونه آنابرمی گشتیم شیشه آردبادام ازدستم افتادوشکست . جالب اینکه آنقدرازشکستن شیشه ناراحت شدم که ازریختن آردبادام که به سختی درست کرده بودم ناراحت نشدم .
توی آشپزخانه بودم که یک دفعه صدای خوردن سرت رومحکم به جایی شنیدم وسریع دویدم بیرون البته آشپزخانه اپن هست.
چهاردست وپارفته بودی که ازمبل بگیری وبلندبشی وسرت محکم خورده بودبه مبل( ازاونجایی که باباوقتی بخوادفیلم ببینه حواسش به هیچ جانیست وتوهم سرت خورده بودبه دسته مبل) . منم کلی باباروفحش دادم که چراحواست نبودوفقط داشتی فیلم نگاه میکردی .
دسته گل بابا
هرروزصبح بین ساعت 8تا10بیدارمیشی. اگرزودترازخواب بلندبشی صبحانه ات رانمی خوری ولی بعدازساعت10تقریباچندقاشق فرنی میخوری.
ظهرهاهم چندقاشق سوپ میخوری اگرتخم مرغ قاطی کنم نمی خوری .
دیگه نمی دونم بااین غذانخوردن توچیکارکنم.
باهزارزحمت برات غذادرست میکنم به امیداینکه چندقاشقی بخوری اماافسوس که انگاردهنت روبستن.
مامانی داری نگاه می کنی ببینی کمدلباساتومرتب چیدم یانه ؟
نه :مامانم لباساموخوب مرتب نکرده
الان خودم جمع می کنم
دیگه خسته شدم آنقدرلباسامومرتب کردم مامانی
حالاوقت بازیه
بازی دالی موشه
دالی مامانی