سفربه یزدشهری بابافت سنتی
روزچهارشنبه 23بهمن یه سفر48ساعته داشتیم به شهریزد.
رویادخترعمه ات دانشگاه میبدیزدارشدقبول شده بودوقراربودبابایی اون وعمعه روببره یزدتااون دانشگاه ثبت نام کنه . باباوعمه هم ازمن خواستن تاماهم همراهشون بریم.
اولا خیلی سخت بودحوصله نداشتم بایه بچه کوچیک اونم48ساعته جایی برم .درثانی ازروزقبلش دوباره بدنت به شدت سوخته بودوآش ولاش شده بودی نمی دونم چراهرازچندگاهی اینطوری میشی. بالاخره نفهمیدم شایدهم موقعی که داری دندون درمیاری مدفوعت باعث میشه که بدنت بسوزه اونم به طرزخیلی بدی. به خاطرسرماونبودآب حدودوهفته ای بودخونه آنابودیم چون خونشون خیلی گرمه ومن راحت ترتونستم دوروزتمام شبهاتورولخت کنم وبدنت روپمادبزنم تاخوب بشه . میترسیدم برم یزدبدنت بدتربشه که شکرخداخوب شدی ودیگه من اونجااذیت نشدم.
خیلی حوش گذشت وخوشبختانه دخترعمه ات رویاخیلی کمک حالم بودیعنی درواقع همش پیش اون بودی وبااون بازی میکردی . البته همش میخواستی خودت راه بری چندباری هم خوردی زمین وتمام لباست خاکی شد. هرجایی که حوض داشت دوراون می چرخیدی یاازپله هامیخواستی بری بالا.
متاسفانه ومتاسفانه مثل شهرهای تاریخی دیگر تمام مکان های تاریخی یزدهم دچاردستخوش تغییرات آدمیزادشده بود.
فقط خانه لاریهایه اتاق داشت که هنوزعکساش به سقف بودنمی دونم چرااون رونکنده بودن؟
فکرمیکردی خانومه واقعی ویه جوری نگاش میکردی
عاشق صندلی شده بودی ودوست نداشتی بیایی پایین
خانه لاریها