نوژان دربیمارستان
هفته آخرخردادماه تب شدیدداشتی البته اولش متوجه نشدم فکرکردم بدنت داغه وقتی هم ازمامان پری پرسیدم گفت چیزی نیست .همش دست میذاشتی روی دلت ومی گفتی دل بهت نبات داغ وعرق نعنادادم ولی خوب نشدی . دوباره چندروزبعدتب کردی وقتی تبت راگرفتم عدد37/5رانشان میدادکه فکرمیکردم همان است ولی چون زیربغلت بودنیم درجه بیشترنشان میداد. دوباره بردمت دکترومعاینه کردوگفت چیزی نیست برات آزمایش ادرارومدفوع نوشت اگرخدای نکرده عفونتی داشتی بایدسونوگرافی بشی . اولین باربودکه وقتی روی تخت خوابیدی تادکترمعاینه ات کندگریه نکردی ومنم تعجب کردم دکترحمیدی هم بهت شکلات دادواصلاچیزی نگفتی . تومدتی که تب داشتی اصلاغذانمیخوردی . وزنت 10600
متاسفانه روزجمعه 31خردادماه ازشب قبل همش تب داشتی وهرکاری میکردم تبت پایین نمی آمد. حتی نمیذاشتی پاشویه کنم وتاصبح همش گریه کردی . بالاخره مجبورشدم ببرمت بیمارستان تاببینم به توچی شده که اصلاآروم نمی گیری . وقتی رفتیم بیمارستان تبت راگرفتن 40درجه بودوپزشک کشیک اورژانس ازترس اینکه نکنه خدای نکرده تشنج کنی یک سوم آمپول دگزارازدولی تبت پایین نیامدودستورستری شدن راداد. من نمی خواستم بستری بشی وازاورژانس خواستم باپزشکت صحبت کنن اگراجازه دادبستری بشی که این کاررانکردن . خوب شدکه بستری شدی وقتی آزمایش خون گرفتن دیدم عفونت شدیدداری . خوشبختانه همان شب اول به وسیله شیاف تبت پایین آمدودکترانتی بیوتیک هاراشروع کردوگفت بایدتاروز5شنبه بیمارستان باشی . تاعفونت ازبین بره . ازریه ات هم عکس گرفتن کمی عفونت داشت.روزچهارم بستری شدن دربیمارستان تصمیم گرفتم توراببرم اتاق بازی بیمارستان که ای کاش نمی بردم وقتی توی استخرتوپ بازی میکردی مووقاصدک دیدم وفوراتوراازاتاق بازی خارج کردم وبه پرستاراطلاع دادم وازهمان شب اسهال واستفراغ گرفتی که بازم خوشبختانه استفراغت کم بودولی اسهال شدیدداشتی ولی به لطف خدابعدازسه روزاسهالت کم ترشدودکترروز5شنبه 5تیرماه مرخصت کرد . تومدتی که توبیمارستان بودی 5بارازت رگ گرفتن وآنژیوکت دستت راعوض کردن . توراازمن میگرفتن ومی بردی تواتاق دیگه واین کاررامی کردن به همین خاطرخیلی می ترسی ویک لحظه هم ازمن جدانمیشوی وشدیدابه من وابسته ترازقبل شدی . توهفته ای که بیمارستان بودی حال پدربزرگ من خیلی بدشده بود. وقتی مابیمارستان بودیم به رحمت خدارفت امامن نمی دانستم وفکرمیکردم هنوززنده است . به من نگفته بودن تاناراحت نشوم وچون نمی توانستم توراتنهابذارم ودرمراسم حضورداشته باشم ازمن پنهان کرده بودن روزمرخص شدنت هنوزنمی دانستم مرخص می شوی یانه چون هنوزاسهات خوب نشده بودبه دکترت گفتم آقای دکترمرخص کن حال پدربزرگم خوب نیست میخوام برم ببینمش غافل ازاینکه .......وقتی فهمیدم که یک روزازفوتش گذشته بود. .................................