نوژان نفس من نوژان نفس من ، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره
ژوان جون ژوان جون ، تا این لحظه: 7 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

نوژان نفس مامان وبابا

جمعه 31مردادماه اتفاق خیلی بدی برات افتادوخداوندتورادوباره به ماداد

1393/6/1 21:33
نویسنده : مامان ندا
708 بازدید
اشتراک گذاری

توی اشپزخانه خونه مامان پری بودی وداشتی ازصندلی بالامیرفتی من این طرف میرایستاده بودم وعمه گیتی هم کنارهمون صندلی که داشتی ازش بالامیرفتی ایستاده بود.که یک دفعه ازبالای صندلی افتادی وگریه کردی وریسه رفتی. از6ماهگیت گاهی اینطوری میشدی وچون برای من عادی شده بودهمه نگران شدن ودورت راگرفتن ودستی بودکه می اومدجلوامامن دست همه روپس زدم وگفتم برین کنار. سیاه شده بودی ونفست بالانمیومد.باسنت رانیشگون گرفتم خوب نشدی داشتی ازحال میرفتی سریع انگشتم راکردم توی باسنت بازم خوب نشدی داشتم سکته میکردم خداونداون صحنه روبرای هیچ کسی حتی سگ بیابون هم تکرارنکنه . روی دوتادستهایم ازحال رفتی نفست بالانمی امدسیاه شده بودی خدایاخدایامثل یک تکه گوشت توی بغلم افتاده بودی همه جیغ میکشیدن عمومنصورخودش رومیکوبید.رویاموهایش رامیکشیدبقیه هم درحال فرارازصحنه بودن .خدایاخدایاالان که دارم مینویسم قلبم تندوتندمیزنه .نمیدونستم چیکارکنم خودم راگم کرده بودم داشتی توبغلم ازدست میرفتی. مثل یک تکه گوشت این طرف واون طرف توبغلم بودی .گفتن  اب بپاش اب پاشیدم  بازم نفست بالانیومد بغلت کردم نشستم زمین گفتم یاآقانظام که یک دفعه گریه کردی بغلت کردم ومنم داشتم ازحال میرفتم. دست وپاهایم میلرزیداصلانمی تونستم خودم روکنترل کنم بغلت کردم گریه میکردی ومنم قربون صدقه ات میرفتم .بعدمنم اشکهایم سرازیرشدامابیصدانمی تونستم پیش توگریه کنم .

خدایاشکرت که دخترم رودوباره به من دادی همون لحظه کلی نذرونیازکردیم فردای اون روزعلی الحساب یک خروس راسربردیم ودادیم به فقیر.

ارتفاع صندلی زیادنبودموقعی که افتادی من دیدمت وقتی گریه کردی فکرکردم دستت مانده زیرت . بعدادیدم که زیرچونه ات زخم شده.

خدایاهزاران هزاربارشکرت که دخترم رادوباره به مابرگرداندی.

خداونداازت ممنونم بینهایت

 

 

پسندها (1)

نظرات (3)

مامان صفورا
3 شهریور 93 16:33
سلام قربونت برم اشک تو چشام جم شد وقتی خوندم همیشه دخترتو بخدا بسپر تو هرموقعیت ایشالا که خیره عزیزم واسش صدقه بنداز همیشه دوستتون دارم مرسی خاله صفوراجون هروقت یادم میفته تمام بدنم میلرزه
مامان و بابا
16 شهریور 93 11:11
سلام عيدتون مبارك شما رو دعوت مي كنم بيايين وبلاگم برا خوندن يه قصه.
نیرا
16 شهریور 93 15:50
ای وای خدا رو شکر، من الان اینو خوندم ترسیدم، وای به حال شما،باز خدا رو صد هزار بار شکر که سالمه، ببوسش از طرف من اره نیراجون هنوزیادآوریش موبه تنم راست میشه خدابرای هیچ کس نیاره