نوژان نفس من نوژان نفس من ، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره
ژوان جون ژوان جون ، تا این لحظه: 7 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

نوژان نفس مامان وبابا

24ماهگی موطلایی

1393/11/8 14:47
نویسنده : مامان ندا
1,123 بازدید
اشتراک گذاری

         

 

دخترم تو

                      آرامش مطلقی

                               لبخندت، تلالوبرق چشمانت

                                           صدای آرامت

                                                         اصل کار، تپش قلبت

                                                                انگارکه یه دنیاآرامش رابه قلبم تزریق میکنی

                                                                                 بی نهایت دوستت دارم

 

24ماهگی موطلایی مامانی هم تموم شد.

دوسال تمام بانوژان شیطون روزوشبمون سپری شدوخاطره های قشنگی ازنوژان تواین دوسال برای همیشه واسمون به یادگاری مونده که دوستشون داریم وخاطره های اون رومرورمیکنیم.

عزیزدلم موطلایی مامان 24ماهگیت مبارک

عاشق نفسهای گرمت هستم . عاشق شیطنتاتم ، عاشق مامان گفتنت عشقم دوستت دارم تابی نهایت

ازوقتی که وارد24ماهگی شدی دائمامیپرسی این چیه واین چیه.

فردای شب یلداخونه خاله مینادعوت بودیم وتووهیراددائماروی تردمیل بازی میکردین برای اینکه توخیلی شیطنت میکردی تصمیم گرفتن تاتردمیل رابازکنن تاراحت تربتونین بازی کنیم ویک وقت ازروی تردمیل نیفتی که توشروع کردی روی تردمیل بارفیکس رفتن . میله تردمیل راگرفته بودی ودائماازمیله مثل بارفیکس بالامیرفتی که همه ازاین کارت تعجب کرده بودن.

6دی ماه اولین بار2/5ساعت تمام باهات بازی کردم تابابابتونه درس بخونه یعنی ازساعت7/30تا10شب.

7دی ماه چندروزی است که یادگرفتی میری بالای لباسشویی وشیرآب رابازمیکنی  ومایع دستشویی رابرمیداری تادستهایت رابشوری برای همین تصمیم گرفتیم صورت شویی روببریم داخل دستشویی.

7دی ماه توی آشپزخانه غذادرست میکردم دیدم یک دفعه برق خونه قطع شدنگوشیطونک خانم تشریف بردین بالای لباسشویی وآب راپاشیدی به سیم برق که بیرون بوده خداراهزاران بارشکرکه بر ق نگرفته بودت.

هرروزکارجدیدوخطرناک میکنی .

خیلی لجبازویک دنده هستی اگرکاری برخلاف میلت باشه گازمیگیری . البته منم که همیشه خدادائمادرحال دادزدن هستم که نوژان این کاررونکن نوژان اون کاررونکن. باوجوداینکه سعی کردم تمام محیط خونه برات امن باشه اماگاهی اوقات کارهایی میکنی که من دیگه نمیدونم بایدچی روجمع کنم .

خوشبختانه دیگه مثل قبل عادت نداری برات قصه وشعربخونم تاخوابت ببره ولی بایروی پاهام بخوابی ومیگی لالابده یعنی تکونت بدم

15دی ماه تازه جوراب پات کرده بودم دیدم جورابهایت رادرآوردی وداری میری سمت دستشویی به همراه سبداسباب بازیهایت گفتم نوژآن کجامیری گفتی جوراباموبشورم سطل راهم میبردی بذاری زیرپاهایت که سطل راازدستت گرفتم به من نگاه کردی گفتی بیشعوری بعدبه بابانگاه کردی دیدی اون هم داره تورونگاه میکنه به باباهم گفتی توهم بیشعوری .

تازه ازخواب عصرساعت5/45دقیقه بیدارشده بودی وتوی بغل من بودی بابااومدگفت من بخورمت منومحکم چسبیدی وهرچی باباصدات کردجواب ندادی خودت گفتی جواب نمیدم من وباباکلی خندیدیم.

بیشترازسن وسالت همه چیزرامیفهمی . جراعت نمیکنم بابابادعواکنم تاصدام میره بالاالبته تن صدای من بالاهم هست سریع میگی مامان به باباچی میگی یابه بابامیگی باباچی میگی به مامان.

مرکسی تلفن میزنه سریع میری تلفن روجواب میدی ومیگی سلام.

باهرکسی هم من بخواهم تلفنی صحبت کنم میای گوشی رامیگیری میگی بده حرف بزنم.

کارخطرناک نوژان

روز13دی ماه کارخیلی خطرناکی انجام  دادی همش ازمن کیف لاکهارامیخواستی برای همین اون کیف راقایم کرده بودم بابابارفتی سرمیزآرایش ویک کیف دیگه برداشتی وشروع کردی به ریختن وسایل کمی ازوازلین به دست وصورت خودت مالیدی ورفتی اتاق ماومشغول خرابکاری شدی ماهم داشتیم شام میخوردیم البته یکباراومدم بهت سرزدم وخواستم که کیف راازت بگیرم اماندادی واونجاگوشواره رادیدم ولی فکرش رانمیکردم که چندلحظه بعداون روفرومیکنی توی دماغت یک دفعه دیدم داری گریه میکنی سریع دویدم ودیدم دستت به بینیت است وفهمیدم چه دسته گلی به اب دادی عمومنصورخواست باموچین دربیاره که نگذاشتم وگفتم میره توی ریه اش سریع بردیمت درمانگاه واونجابه وسیله انبردرآوردن . یکباردیگرماراکشتی وزنده کردی .آخه من ازدست توچیکارکنم که این همه کارخطرناک میکنی .

 

صبحهاکه ازخواب بیداری میشی گاهی منوصدامیکنی گاهی هم میبینی من غزمیزنم صدانمیکنی وخودت میری بازی میکنی ولی بعدش میایی میگی مامان پاشوخواب بسه . رفتم برات صبحانه آماده کنم وقتی اومدم صدات کنم تابیایی صبحانه بخوری دیدم داری نقاشی میکشی گفتم نوژان بیابریم صبحانه بخورگفتی بذارنقاشی بکشم معمم دعوامیکنه. تازه فهمیدم که منظورت چی بوده

ازم میپرسی که مو، دست وپاهاروکی داده ومنم میگم خدایمهربون داده.

باباسیبیل داره توهم به من میگی مامان توچراسیبیل نداری منم میگم فقط باباهاسیبیل دارن

عاشق نسکافه هستی ومیگی مساکه اگرمن بخواهم نسکافه بخورم زودترازمن تموم فنجون روتموم میکنی .

چیززیادی دیگه یادم نمیادفقط خیلی شیطنت میکنی ودائمایک نفربیکاررومیخواهی که بیادباهات بازی کنه منم زیادفرصت ندارم باهات بازی کنم وتوهم همش غرمیزنی .

گاهی بچه خوبی هستی گاهی بد. اشتهایت ازو.قتی که دیگه شیرنمیخوری خیلی بهترشده ولی علاقه ای به لبنیات نداری . عاشق دنت توت فرنگی وانبه وموزی هستی دائماباباحسین وباباعلی برایت میخرن . چون لبنیات نمیخوری منم مشکلی باخوردنت ندارم. برای صبحانه تخم مرغ نیمرودوست داری . عاشق لیموشیرین ونارنگی هستی البته ازنوع یافاکه شیرینه. میوه دوست داشتی توهم خیاراست . اگریک جعبه هم به توبدهم بامیل فراوان بازم میخوری.

فکرمیکنم که مقتضی سنت است که گاهی خیلی لجبازی میکنی واعصاب منوداغون میکنی . منم کنترلم راازدست میدهم ومیزنم. مثلاموقع پوشک کردن خیلی اذیت میکنی منم میزنم . چون میدانم به محض اینکه میخوام پوشکت کنم پاهایت راسریع میبندی ومیدانم این یعنی شروع یک لجبازی منم متاسفانه به پاهایت میزنم.

همش بالای اپن هستی . روی مبلهاراه میروی . بالای ماشین لباسشویی میروی . گازارخاموش میکنی . سراغ سماورمیروی وخاموش روشن میکنی یاشیرسماوررابازمیکنی.

روز7دی ماه ازارتوپدوقت دکترداشتیم سمت میردامادوقتی ازخیابابان ونک به سمت میردامادمیومدیم که دیدم داری به آناخیابانی راکه چندهفته پیش برده بودیمت چشم پزشکی نشون میدی ومیگی دکترماینه کردچشامو

9یا10دی ماه بودکه رفتی بالای اپن سراغ کتابهای باباوقتی بابارفت طرفت بهش گفتی هیس میخوام درس بخونم بروعبق ، باباگفت پس من چی بخونم چندبرگ ازکتاب باباراکندی وگفتی بگیرحالابرودرستوبخون.

باعروسکهایت بازی میکنی به ترتیب میچینی وبه من میگی بیانگاه کن اسم عروسکهایت سحروساراست. همه عروسکهاراجمع میکنی ومیگذاری روی تاب وتاب میدهی.

 

اولین برفی که اومدوزیادهم بودساعت11شب ازماشین پیاده شدیم وگذاشتم کمی برف بازی کنی شایدهمیشه ازاین برفهانیاد

محل کارآنا

کی اف سی وسیب زمینی سرخ کرده

 

 

 

 

 

 

 

تامیام ازت عکس بگیرم روتوبرمیگردونی

 

 

 

 

 

 

شیطنتات ازروی که بالای اپن هم اومدی تکمیل ترشد

 

 

 

 

 

 

 

 

 

عاشق این عروسکهایی عروسکی که روی پاهات نشسته اسمش سحر

 

 

وقتی اینهاروچیده بودی باکلی ذوق اومدی گفتی مامان بیاببین اینانشستن

 

 

 

 

اینهاروهم وقتی ریختی داخل کمدت باخوشحالی اومدی منوصداکردی تابیام کارتوببینم

شیماعروسک دیگه توکه حرف میزنه ازت سوال میپرسه صدادرمیاره

 

 

 

پسندها (2)

نظرات (5)

مامان صفورا
8 بهمن 93 23:20
24 ماهگیت مبارک عزیزم چه کارای جالبی یاد گرفتی نوژان جووونم مرسی
مامانی
9 بهمن 93 8:59
24ماهگیت مبارک باشه عزیزم چقدر زود دو سال شد ندا جون اره نازنین جون کاش قدراین لحظات روبدونیم
مامان ماریا
12 بهمن 93 13:57
24 ماهگیت مبارک عروسک مو طلایی
مامانی
13 بهمن 93 8:09
24ماهگی مبارک باشه خانوم خوشگله ماشالله بچه ها هر روز پر انرژی تر میشن
مامان هانیه
3 اسفند 93 14:01
واااااااای خدا امان از دست این وروجکای شیطون بخدا تا اینا بزرگ بشن ما پیر شدیم