بدون عنوان
برگشت به خانه : وقتی بدنیااومدی دنیایی ازشادی باخودت آوردی آخه خیلی منتطربودم که زودتربدنیابیایی دخترقشنگم . وقتی که تورودادن بغلم یه حس خاصی داشتم که نمی تونم توصیفش کنم خیلی خوشگل بودی سفیدوبور. همه اومده بودن بیمارستان ملاقات . من اول متوجه قرمزی پشت چشمت نشدم دیگران میگفتن این قرمزی چیه ولی من متوجه نشده بودم ازپرستارهاکه پرسیدم گفتن ماه گرفتگیه دنیاروی سرم خراب شدکه خدایااین دیگه چی بوددختربه این خوشگلی بایدماه گرفتگی داشته باشه من همیشه ازت یه بچه سالم می خواستم نه اینطوری . خلاصه روزمرخص شدن ازبیمارستان نفهمیدم که چطوری ازبیمارستان رسیدم خونه همش توی دلم گریه می کردم ودلم خون بوداون روزخیلی سخت گذشت حتی یادآوری اون ر...
نویسنده :
مامان ندا
0:35