نوژان نفس من نوژان نفس من ، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره
ژوان جون ژوان جون ، تا این لحظه: 7 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

نوژان نفس مامان وبابا

عکسهای نوزادی

چه زودگذشت انگارهمین دیروزبودکه بدنیااومدی دلم تنگ شده برای اون روزها برای روزهایی که تازه بدنیااومده بودی وهمیشه دلم تنگ میشه چقدرخوش گذشت اون ده روزاول بدنیااومدنت که همه پیشمون بودن وازمن وتومراقبت میکردن 28روزگی   ...
2 مرداد 1392

اندراحوالات نخودبابا

این روزهاخیلی شیطون ترازقبل شدی وفعالیتت هم بیشتر. وقتی می خواهم پوشکت روعوض کنم پاهایت راسفت می کنی یاهمش ذدستت رامیاری طرف پوشکت رادربیاری . همچنان درمرمیفتی وکلی ذوق می کنی . درتلاش هستی تاچهاردست وپاراه بری. پاهایات رامثل قورباغه می کنی وباسنت رامیاری بالاوصورتت رامیمالی زمین وخودت رامیکشی جلو. خیلی بامزه جلومیری . گاهی دنده عقب هم میری .دورخودت می چرخی . کاملاازجایت حرکت می کنی ومی آیی بیرون . مدل خوابیدنت   این تشک رومیندازم زیرت چون دوتاپاهایت راهمش می کوبی زمین   عاشق عروشکهای بالای تختت هستی کلی دست وپاتکون میدی برای عروسکات وباهاش حرف می زنی . ازخودت سروصدادرمیاوری ومی...
23 تير 1392

اولین سفر

دخترقشنگم برای اولین باربه یک سفریک روزه رفت.  روستای نوادرجاده هراز. جای بسیارزیباوبکرکه مادرارتفاعات درکناریک چشمه اتراق کردیم.  همراه با همکارهای بابایی صبح ساعت 7حرکت کردیم وصبحانه رادرراه خوردیم بعدازطی مسافتی تقریبا40کیلومترواردنواشدیم. خیلی خوش گذشت همسفرهای خوبی هم داشتیم باوجوداینکه ماخانوم هاهمدیگررانمی شناختیم خیلی خوب ارتباط برقرارکردیم . بیشترازهمه به من خوش گذشت چون تواصلااذیت نکردی وبغل دیگران بودی . ولی ماروترسوندی. داشتی بغل خاله سحربازی میکردی یک دفعه شروع کردی به گریه کردی ونفست برای شاید15ثانیه بنتداومدنمی دونستیم چیکارکنیم منم جیغ میزدم وخداروصدامی کردم تاخاله سمیراباسنت راف...
22 تير 1392

اولین غذای کمکی

دیروزرفتیم دکتربرای چکاب ماهانه . وزنت زیادبالانرفته  6900تو45روز400گرم اضافه کردی وشدی 6900گرم . دکترگفت وزنت کمه چون زیادشیرنمی خوری وکم می خوابی  بخاطراونه که وزن اضافه نمی کنه ولی سالمه شکرخدا. خیلی زودترازاینهادوست داشتم که بهت غذابدم وغذاخوردنت روببینم .البته استرس این کارراهم داشتم یک نوع هیجان همراه باترس نمی دونم چرا. وقتی دیروزدکترگفت می تونم غذاروشروع کنم کمی ترسیدم ولی به خاطرسلامتیت وجبران کمبودوزنت بایدغذاروشروع می کردم . حریره بادام، فرنی وآخرشش ماهگی میتونم سوپ(کمی برنج، گوشت وهویج ) بدم و می تونی حریره بادوم روازهمین امشب شروع کنی. بعدازدکترهم رفتیم بیرون وکمی گشتیم البته این اولین گردش رسمی م...
13 تير 1392

روزتلخ

روزیکشنبه بدترین روززندگی من بود. ساعت 5/30عصرآبای مهربانم(مادربزرگم)به دیارباقی شتافت . هیچ وقت دوست نداشتم توی وب قشنگت خاطرات تلخ بنویسم ولی ازاین جهت این رامی نویسم که آبا(مادربزرگ)همیشه دوست داشت بچه من راببیند. همیشه بهم میگفت چرابچه نمیاری منم درس وکاررابهانه میکردم . خیلی دلش میخواست بچه من راببیندامامتاسفانه یک سال ونیم پیش که سکته مغزی کرددیگه هیچی نفهمیدومثل یک تکه گوشت افتادگوشه خونه . باپای خودش صحیح وسالم رفت بیمارستان تاجواب آزمایشش رابگیرد امادیگه هیچ وقت سرپانشد. خدالعنت کنداون کادرپرستاری بیمارستان سرخه حصار راوقتی که عمه گفت یک طرفت لمس شده گفتندداردخودش رالوس میکند درحالیکه اون موقع دوتاسکته مغزی کرده بود...
5 تير 1392

شش ماهگی

دخترنازم امروزواردشش ماهگی شد ان شالله سالهای سال زنده باشی دخترکم   عاشق کتاب خواندنی وقتی کتاب روبرات بازمیکنم که بخونی توهم سروصدامیکنی انگاری داری کتاب میخونی. وقتی توتوی شکم من بودی این کتابهاروبرات میخوندم احساس میکنم وقتی دوباره برات کتاب میخونم مطالب  برات آشناست. دخترکتاب خوان من عکسهای شش ماهگی ...
1 تير 1392

اولین های نوژان وقدووزن

اولین واکسن ها:  هپاتیت ب ، ب ث ژ فلج اطفال دومین واکسن : سه گانه ، هپاتیت ب  اولین دکتر : 1391/11/04 افتادن بندناف :1391/11/10 تانصفه بر گشتی : 1391/01/25 اولین حمام بامن وبابایی : 1391/01/25 قدووزن های نوژان ماه اول:             وزن  :   3/390          قد :     49/5           دورسر:35/5     دورسینه :34/5 ماه دوم :            وزن :   4300 &n...
31 خرداد 1392

بدون عنوان

امروزکلی ازدستت خندیدیم من وبابابزرگ داشتیم هندوانه میخوردیم کمی هم به تودادیم دست بابابزرگ راکه چنگال هندوانه دستش بودچنان محکم چسبیده  بودی وول نمی کردی وملچ وملچ میکردی تابهت هندوانه بدهیم کلی خندیدیم نفس مامانی عشق مامانی عمرمامانی جون مامانی هستی مامانی ...
29 خرداد 1392

بدون عنوان

دخترنازم هرروزبزرگتروخوشگل ترمیشی ماشالله معلومه که دخترشیطونی میشی . خیلی بازیگوشی میکنی فقط توی بغل خودم میمونی وبغل هرکس دیگه ای می ری زوخودت روبه طرف من پرت میکنی گ همه دستهایت رامیکنی توی دهانت انگاری اصلاشیرنخوردی دیشب خیلی گرسنه بودی وهرکارکردم شیرنداشتم منم بهت 120سی سی شیردادم دلم خیلی سوخت خودم همش گریه میکردم که چراشیرندارم وتوبایدگشنه بمونی عز یزدلم سه روزه که هواخیلی گرم شده  ومنم به توصیه اطرافیان بهت دوقاشق مرباخوری آب میدم که خیلی دوست داری البته دکترت گفته نده خداکنه امسال خیلی گرم نشه زمستان که زیادبر ف وباران نیومد دیروزوقتی که دمرشدی دوتاپاهایت رامثل قورباغه میکردی تاخودت رابکشی جلو. باسنت راهم...
26 خرداد 1392

بدون عنوان

هرروزوهرساعت عاشقت هستم دخترنازمن دوستت دارم تابی انتها این روزهاکه همش دمرمیفتی وکلی ذوق می کنی تامی گذارمت زمین سریع پاهایت رابلندمی کنی ودوتادستهایت رابه هم می چسبانی ودمرمیفتی به چپ برمی گردی ولی نمی تونی به سمت راست دمربیفتی. وقتی ازروی زمین بلندت می کنم خودت سرت رابلندمی کنی وسفت گردنت رانگه می داری البته ازنوزادی هم گرنت شل نبود. شیرخشک سیمیلاکت رودوست نداری وبابایی برات آپتامیل خریداون رودوست داری ولی زیادبهت نمی دم دکترگفت 60تا90سیسی اونم یاباقاشق یاسرنگ .چندبارامتحان کردم ولی همش رومیدی بیرون منم دلم برات میسوزه آخه باقطره چکون یاسرنگ که نمیشه شیردادمنم باشیشه بهت شیرمیدم . دیروزکه شیشه شیرراگذاشتم دهانت خودت بادست...
24 خرداد 1392