نوژان نفس من نوژان نفس من ، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره
ژوان جون ژوان جون ، تا این لحظه: 7 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

نوژان نفس مامان وبابا

نوژان وشیطنت هایش

دخترگل مامان هرروزشیطون تروباهوش ترازقبل میشه. مدتی است که هرچیزی رامی گیری تابلندشوی.ازمبل گرفته تاتلویزیون. وقتی می روم آشپزخانه مثل بچه گربه چهاردست وپامیایی دنبالم وبامشمعی که دورریشه های فرش آشپزخانه کشیده ایم بازی می کنی. چندباری هم وقتی که بلند شدی دستت راول می کردی  وبرای چندثانیه ایستادی .  روزی که گوشت راسوراخ کردیم شب گوشواره ازگوشت درآمدداشتم لباست راعوض می کردم که گوشواره درآمد. خانمی که گوشت راسوراخ کرده بودگفته بودبانخ وسوزن دوباره گوشت رانخ بیاندازیم تاسوراخ گوش بسته نشودولی توآنقدرگریه کردی که عزیزنتوانست این کارراانجام دهدمن هم وقتی دیدم خیلی داری بی تابی می کنی گفتم بگذاریدبسته شودچندروزدیگرمی برم گوشش ر...
28 مهر 1392

گوشواره

امشب بعدازمدتهاتصمیم گیری برسراینکه گوشت راسوراخ بکنیم یانکنیم بالاخره سوراخ کردیم. عمه پروانه همش میگفت گوشش راسوراخ کنین  وشب عیدقربان این کارراانجام بدین. خاله ویداپریروزگوش آوانوه اش راسوراخ کرده بودومیگفت بگذاربزرگ بشه بعدااینکارراانجام بده چون وقتی آواهمسن توبوده خیلی گریه کرده بودوبالاوپایین گوشش راسوراخ کرده بودن امامن وسوسه شده بودکه گوشت راسوراخ کنم ازطرفی هم می ترسیدم خیلی گریه کنی و سرماهم خورده بودی بیشترازحرفهای خاله ویداترسیده بودم. بابایی هم موافق نبودمیگفت بگذاربزرگ بشه بعدااین کارراانجام بده. امامن وسوسه شده بودم وبالاخره این کارراانجام دادم . خوشبختانه برخلاف ترسی که داشتم خیلی گریه نکردی .   ق...
23 مهر 1392

مشهدمقدس

روز7مهرماه مصادف باسالگردازدواج من وبابایی نوژان برای اولین باررفت مشهدبرای زیارت امام رضا(ع). چون مسافت طولانی بودوبابایی شب قبل استراحت نکرده بودمجبورشدیم چندباراستراحت کنیم تابرسیم مشهد. بالاخره روز8مهرماه ساعت 9صبح رسیدیم مشهدمقدس . خیلی خوش گذشت چون تواصلااذیت نکردی فقط کمی ازبابت جامشکل داشتیم که نظافت خوبی نداشت آن هم مجبوربودیم به خاطرتوکه بتوانم برایت غذادرست کنم  جای نسبتامعمولابگیریم چون هتلهای خوب آشپزخانه نداشتندواگرمیدانستم توغذانمی خوری جای خوب می رفتیم ولی خوب قسمت این بود. موقع برگشتن ازجاده گلستان آمدیم ولی چون به شب برخوردیم نتوانستیم شمال روخوب بگردیم بنابراین ازاونجاعکسی ندارم که برات بذارم . البته موقعی که رفتیم...
20 مهر 1392

آبله مرغان یاحساسیت

روزجمعه 92/7/5کمی بدنت داغ بودومن بهت استامینوفن دادم وداغی بدنت کمترشدوشکرخداتب نکردی . فردای اون روزدیدم که بدنت پاشیده بیرون. دستت مثل همان موقعی شده بودکه رفتیم نواوانگاری چیزی تورانیش زده .حالت زگیل مانندولی آبدار.   پشت باسنت هم چندتادونه پاشیده بودوآبدار، لای انگشتان پاوکف پایت هم چندتادونه قرمزپاشیده بودبیرون . خیلی ترسیدم که اینهاچیه وچون فردای اون روزقراربودبریم مشهدبردمت دکتروتشخیص اون این بودکه حساسیته حالایابه غذایاچیزی نیشت زده . بردم پیش خاله ویداتاتوروببینه آخه اون بچه زیادبزرگ کرده هم نوه های خودش روهم سه قلوهای مستاجرش رو. خاله ویداگفت چیزی نیست احتمالاحساسیته . ولی مامان پری میگفت این آبله مرغان است وچون تازه واک...
17 مهر 1392

روزجهانی کودک

                   امروزچه روزخوبیست                                روزقشنگ کودک              روزجهانی توست                                      &nbs...
17 مهر 1392

روزگارمن ونوژان

اول ازدسته گلی که بابابه آب داده بنویسم. دیشب توروسپردم دست باباتابرات بادام آسیاب کنم . آخه شب قبل وقتی ازخونه آنابرمی گشتیم شیشه آردبادام ازدستم افتادوشکست . جالب اینکه آنقدرازشکستن شیشه ناراحت شدم که ازریختن آردبادام که به سختی درست کرده بودم ناراحت نشدم . توی آشپزخانه بودم که یک دفعه صدای خوردن سرت رومحکم به جایی شنیدم وسریع دویدم بیرون البته آشپزخانه اپن هست. چهاردست وپارفته بودی که ازمبل بگیری وبلندبشی وسرت محکم خورده بودبه مبل( ازاونجایی که باباوقتی بخوادفیلم ببینه حواسش به هیچ جانیست وتوهم سرت خورده بودبه دسته مبل) . منم کلی باباروفحش دادم که چراحواست نبودوفقط داشتی فیلم نگاه میکردی . دسته گل بابا هرروزصبح ...
26 شهريور 1392

آبسرد

دیروزبه همراه بابابزرگ ومامان پری وآناجون وبابایی رفتیم آبسرد. برای خریدلوبیاسبزوخیارومخلفات پاییزه . آبسردسبزیجات ومیوه جات خوبی دارد. شب هم موقع برگشتن بابابزرگ مارومهمون کردبرای شام (آخه گفتم مادرجون شام چی بخوریم بااین همه لوبیاسبزوخیاری که خریدیم ) که پدرشوهرگرامی گفتندناراحت نباشین شام مهمون من. وقتی داشتیم ساندویج می خوردیم همش میخواستی بهت بدم همچنین برای نوشابه کلی دست وپامیزدی وماهم می خندیدیم . بابابزرگ برات طالبی هم خریدچون هنوزمیوه نخورده بودی . اینجاداشتم به زورسرلاک بهت میدادم وتوهم طبق معمول نمی خوردی شیطون بلاداره ازدست آناجون فرارمیکنه   ...
25 شهريور 1392

تولدمامانی

دیروزتولدمامان ندابود. مامانی  سال 1360ساعت 10/45دربیمارستان پاسارگادتهران بدنیااومد. دیشب بابایی مارابردرستوران وهمانجایه جشن کوچک خانوادگی گرفتیم . اماازتوکه خیلی اذیت کردی چون همش میخواستی بیایی بغلم . تنهاچیزی که سرت راگرم کردجعبه کرم بودونی نوشابه که اونم اخرزدی توی چشمت. وقتی می رفتیم جلوی یخچال نوشیدنیهاکلی میخندیدی. برات شکلک درمی آوردم توهم قهقهه میزدی عشق مامانی . فضای بیرون خیلی قشنگ بودولی ترسیدم که سرمابخوری وفقط برای عکس گرفتن رفتیم محوطه بیرون. شب خیلی خوبی بودوخوش گذشت . ان شالله برای عزیزترین جونم تولدت 120سالگی بگیرم. اینم عکسای دیشب:    ...
21 شهريور 1392