نوژان نفس من نوژان نفس من ، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره
ژوان جون ژوان جون ، تا این لحظه: 7 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

نوژان نفس مامان وبابا

چهارشنبه سوری 94

امسال هم باغ عمه گیتی دعوت داشتیم وبه توخیلی خوش گذشت نسبت به پارسال بزرگترشده بودی ودائماتوی حیاط آتش باز یمیکردی ودوست داشتی مثل بقیه ترقه بندازی . من خودم ازاین صداهاخوشم نمی اومدوتوی خونه بودم وولی بابامواظبت بود. ازت زیادعکس ندارم چون اصلانذاشتی عکس بگیرم.   اینم کیان زن عمو ...
26 اسفند 1394

36و37ماهگی

مدتهاست که نمی تونم بیام نت وبرات ازکودکی ات بنویسم چون اصلافرصت این کارراندارم به همین خاطرهمیشه عقب می مونم ودیگه یادم نیست که چه کارهایی انجام میدی. عاشق شبکه پویاهستی ودوست داری این شبکه راببینی دائمادوست داری که یک نفرباهات بازی کنی واصلاحوصله تنهایی رونداری بازم خوبه باآویسابازی میکنی وبه من تاحدودی کمترگیرمیدی . ان شالله بعدازعیدمیذارمت مهدتادیگه حوصله ات سرنره  روزهای برفی  وبرف بازی        تولدآویساتورستوران ایتالیایی که واقعاغذای خوشمزه ای داشت مخصوصاسوپش    اینم زست هایی که خودت می گیری     ...
26 اسفند 1394

تولدسه سالگی پرنسس

  پرنسسم  تولدت مبارک انگارهمین دیروزبودکه به دنیااومدی به سرعت برق وباداین سال سپری شد. ماشالله خیلی خیلی شیطون هستی ومن روواقعاکلافه میکنی هم اذیت م یکنی هم حرف شنوی نداری اصلاوابدا. کلی بلبل زبونی میکنی وحرفهایی میزنی که آدم شاخ درمیاره البته یادم نیست که چه حرفهایی زدی چون هرروزحرفهای جدیدی میزنی که مارومتعجب میکنی . امسال قصدداشتم که تولدخودمون یبگیرم به همین خاطراصلاتم سفارش ندادم وفهمیدم که بدون تم هم میتونم برات تولدبگیرم .  روزی که رفتم برات بادکنک بخرم یه دستمال کاغذی دیدم که ابی بودازش خوشم اومدتصمیم گرفتم وسایلت هم آبی باشه . باوجوداینکه تولدت خودمونی بودوکم مهمان د...
13 اسفند 1394

34و35ماهگی(من نی نی ام)

دخترنازوقشنگ من ، اول ازانتخاب این  نام برای ماه 34و35زندگیت بگم که گاهی برای اینکه خودت رولوس کنی میگی من نی نی ام وچهاردست وپامیایی طرف من  چیزی به پایان 2سالگی ات نمانده وروزبه روزکه بزرگ ترشدی شیطنت هاوبازیگوشی هایت هم بیشترشد. اصلانمی تونم کنترل کنم به هیچ عنوان به حرف گوش نمیدی وخیلی لجبازهستی هرچیزی راکه بخواهی بایدهمان لحظه برایت فراهم باشد. اگرازمن چیزی بخواهی ومن دستم بندباشدیاحوصله بلندشدن نداشته باشم وازبابابخواهم که کارت راراه بیندازدکلی دعوامیکنی که توومن بایدخودم بلندشم وکارت روانجام بدم. ازپاییزخواستم بذارم مهدکودک تاهم کمی ازمن جدابشی وهم اینکه لجبازی ات کمتربشه مهدخوب پیدانکردم ویک مهدهم گفت بذاربر...
19 دی 1394

سومین یلدای نوژان

سومین یلدای زندگیمون روبانوژان ومهمونهای عزیزمون گذروندیم شب خیلی خوبی بودوکلی خوش گذشت ازپیرانشهرمهمون عزیزی داشتیم خاله جمیله وکا ک حسام ، مامان پری  ،خانواده عمومهدی وخانواده عمه فریبا به توازهمه بیشترخوش گذشت چون باآویساویگانه کلی بازی کردی شام هم خورش فسنجان، زرشک پلوبامرغ، آش دوغ داشتیم که متاسفانه عکس یندارم .   ...
6 دی 1394

33ماهگی

دخترنازمامان چیزی به سه سالگیت نمونده ماشالله هرروزبزرگ تروشیطون تروالبته زبون درازترمی شی . زندگی مامان خیلی دوستت دارم توتمام دنیای من وباباهستی. مثل آیه ای ازقرآن معصوم وزلال هستی . وقتی که خونهنباشی انگاری خونه جهنمه . وقتهایی که دعوات می کنم وتوناراحت میشی مثل ادم بزرگهابهت برمیخوره که دعوامیکنم انگاری غرورت راشکستم مخصوصااگرجلوی دیگران باشه که بیشترناراحت میشینی ومنم خیلی ناراحت میشم که دعوات کردم ولی چاره ای ندارم گاهی اوقات خیلی اذیت می کنی . حرفهایی می زنی که ادم شاخ درمیاره متاسفانه یادم نمیمونه که برات بنویسم خیلی لجبازهستی وبایدحرف حرف خودت باشه به برنامه پویاخیلی علاقه نشون میدی مخصوصابرنامه موزی و...
12 آذر 1394

32ماهگی نوژانم

دخترنازم 32ماهگیشوروهم تموم کرد. عروسک نازم رفتارت نسبت به ماه قبل بهترشده وکمتربهانه گیری می کنی البته همچنان باقی است اماتوفصل تابستون باآویسابیشترسرگرم بودی وکمتربامن کارداشتی . صبح زودساعت7-8ازخواب بیدارمیشدی ومیخواستی بری طبقه بالاکه بااویسابازی کنی . خوشبختانه باآویساخوب بازی می کنی البته مثل همه بچه هاباهم دعوامیکنیدوهمدیگررومیزنید. بعدازظهرهانمیخوابی من به زورتورومیخوابونم که کمتراذیت کنی. زیادنمی تونم کیان تپلی روبغل کنم چون حسودی میکنی . برات شبکه پویارومیذارم وبرنامه نگاه میکنی البته میگی بایدمنم بیام تاباهم نگاه کنیم. برنامه خان باباازشبکه استانی قزوین روخیلی دوست داری . برنامه های شبکه جم جو...
6 آبان 1394

31ماهگی عشق بابا

چیززیادی ازلحظه هایی که باهم هستیم  یادم نمیمونه چون دائمادرحال لجبازی هستی ومن اصلافرصت نمی کنم که بنویسم حرفهای قلمبه سلمبه زیادمیزنی مثلاانگشترهای آناروگم کرده بودی وبه آنامیگفتی والله من یادم  نمیادکجاگذاشتم وخیلی حرفهای دیگه مردادماه بازم رفتیم شمال وبه توخیلی خوش گذشت .وقتی سوارقایق شدیم توخیلی ترسیده بودی وهمش سرت پایین بودومیگفتی من نمیخوام من آلوچه میخوام فکرکنم ازترس هزیون میگفتی البته شایدچون عمه گیتی انجیردستش بودفکرکرده بودی آلوچه است                    ...
24 شهريور 1394

سفربه ارومیه وپیرانشهر

درایام عیدفطرسفری داشتیم به شهرزیبای ارومیه وپیرانشهر. خیلی خوش گذشت مخصوصابه توکه کلی بابچه هابازی میکردی ودیگه ازوسواسی منم خبری نبودوتوهرکاری دلت میخواست انجام دادی پیرانشهرمهمان دوستان کردزبان بودیم که خیلی مهمون نوازومهربون بودن این دومین باری بودکه باهاشون اشنامیشدیم . یکبار تعطیلات عیداومده  بودن خونه آناوبعدازاون هم مارفتیم پیرانشهرخونشون. باوجوداینکه ازنظرمذهب وزبان باماخیلی فرق داشتن ولی انسانهای بسیارشریف وخونگرمی بودن . ازوقتی رسیدیم ارومیه همش میگفتی بریم کومارولی وقتی بارسادوست شدی کوماریادت رفت . مرزسروارومیه     روستایی درارومیه   ...
19 مرداد 1394

30ماهگی عزیزترینم

ای عزیزترین عمروجون من 30ماهگیت مبارک 30ماهگی تومصادف بابه دنیااومدن کیان کوچولو بود. تولدش خیلی غیرمنتظره بودچون یک ماه زودتربه دنیااومدولی خوشبختانه سالم بودواحتیاجی به دستگاه نداشت . من بهش میگم نخودچی آخه خیلی کوچولوست ومن خیلی دوستش دارم البته توحسادت میکنی وزن  این نخودچی ماهم 2350بود. پاهاش اندازه یک بندانگشته . چه زودگذشت وبزرگ شدی برای خودت خانومی میشی . ماشالله وهزارماشالله خیلی خیلی شیطون هستی اصلانمیتونم کنترلت کنم . به خاطروجودآویساکه تابستونه ومدرسه نمیره صبحهاتاچشمهایت رابازمیکنی سریع میخواهی بری طبقه بالاوبااون بازی کنی . خیلی باهم بازی میکنین والبته د عواهم میکنیدروزی هزارباراین پله هاروبالاوپ...
14 مرداد 1394