نوژان نفس من نوژان نفس من ، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 13 روز سن داره
ژوان جون ژوان جون ، تا این لحظه: 7 سال و 5 ماه و 23 روز سن داره

نوژان نفس مامان وبابا

خداحافظی باشیرمادر

مدتهابودکه تصمیم داشتم توراازشیربگیرم امانمیشدیاازدلم نمیومدیااطرافیان نمی گذاشتن . بیشترین علتی که میخواستم ازشیربگیرمت این بودکه شبهاخیلی شیرمیخوردی 2تا3بارواین من رامتاسفانه عصبانی میکرد. یاوقتی که کارداشتم ونمی تونستم پیشت باشم برای اینکه مراببیری پیش خودت ازم شیرمیخواستی. تقریبااز20یا21ماهگی بودکه تصمیم گرفتم ازشیربگیرم که اولش سرماخوردی منصرف شدم خواستم درایام ماه محرم یک هفته تاسوعاوعاشوراازشیربگیرمت که مامان پری نگذاشت وگفت گناه داره بذاربعدازدهه اول محرم ازشیربگیر. حتی صبرزردهم خریده بودم .یکی دوبارخواستم درست کنم وتوراازشیربگیرم امابازم منصرف میشدم ازدلم نمیومد. تااینکه تصمیم گرفتم 22ماهگی ازشیربگیرمت. 3آذرماه آخر...
16 آذر 1393

22ماهگی کبوترسفیدم

    عروسک زیبای من ، فرشته شیرین زبون وجون من  تمام هستی ام  22ماهگیت مبارک . عمه به آویساکه کلاس اول مشق نوشتن یادمیده وچون توهم پیشش هستی هرکاری اومیکندانجام میدهی . یکبارعمه گفت :آویسابابافاصله بذارتوهم گفتی: بابافاصله آویسا . بابا، انار، دارد، وهرکلمه دیگررامیگویی ومیگویی من هم دارم مشق میبیسم . داشتی برنامه کودک میدیدی گفتی کنترل رابده وقتی دادم گفتی عوضی گذاشتی اولین باربودکه این حرف رامیزدی گفتم چی گفتی درست گذاشتی . 5آبان ماه روی دیواراتاقت خط خطی کرده بودی منودعوت کردی تاخرابکارت راببینم ازدورایستاده بودم گفتی: دِلوبیاببین نوزانی نقاسی کسیده . امسال هم...
16 آذر 1393

21ماهگی ستاره زندگی

این گل ازطرف من وبابایی به دخترنازمون نوژان عزیزدلم عشق مامانی نفس مامان 21ماهه شدی 21ماهگیت مبارک یک روزدیدم کیف من روبرداشتی وداشتی میرفتی گفتم نوژان کجامیری گفتی: مدسه قربون اون مدسه گفتنت بشم نمی دونم ازکجایادگرفتی چون اون موقع هنوزمدرسه بازنشده بودیایک روزبودکه بازشده بود. فکرکنم ازآویسایادگرفتی چون اون امسال تازه میره اول دبستان وازش یادگرفتی. مثل مادام هاحرف میزنی مثل کسی که تازه حرف زدن یادگرفته کلی حرف میزنی امابافاصله فاصله .مثلا مامان        بیا   بریم   بازی بکنیم و......... مامان پول بده برم مدرسه: مامان پول بده مَد...
12 آبان 1393

20ماهگی شیرین زبون

      گل خوشبوی من                                     زیباترین فرشته عالم                  ماه تابان من                                         ...
6 مهر 1393

تولدمامانی

  20شهریورماه تولدمامان ندابود. ویک جشن خانوادگی کوچیک گرفتیم . کلی شیطنت کردی . همش میگفتی یَم(شمع) دستش وادای فوت کردن رودرمیاوردی . وچون هفته قبلش رفته بودیم تولدمحمدپسرعمه من همش میگفتی تَلَلود(تولد).درآخرهم پاهایت راطبق معمول کردی توی کیک. نوژان پارسال درتولدمامانی: ببین چه کوچولوبودی 8ماهت بودفرشته من     نوژان امسال تولدمامانی : امسال ماشالله برای خودت خانومی شدی عروسک 20ماهه من                 ...
31 شهريور 1393

نوژان و اولین تولد

روزجمعه14شهریور رفتیم تولدمحمدپسرعمه من . گرچه تفاوت سنی زیادی داشتین ومناسب سن تونبودولی خوب دعوت شده بودیم وبایدمیرفتیم.برای اولین بارکلی پف فیل وچیپس وپفک خوردی که ازپف فیل بیشترخوشت اومدوطبق معمول خیارمیوه موردعلاقه ات.  اونجافهمیدم که میتوان بدون تم ودادن گیفت وهزینه های اضافی جشن تولدگرفت. رومینا وهام دوقلو ...
16 شهريور 1393

زیباترین گل هستی روزت مبارک

                                   میشه اسم پاکتو                        رودل خدانوشت                             میشه باتوپرکشید                         توی راه سرنوشت                     ...
7 شهريور 1393

19ماهگی ماه زیبای من

                             ازتوگلخونه دنیا                                     میون تک تک گلها                         قسمت ماهم دراین بود            &n...
4 شهريور 1393

جمعه 31مردادماه اتفاق خیلی بدی برات افتادوخداوندتورادوباره به ماداد

توی اشپزخانه خونه مامان پری بودی وداشتی ازصندلی بالامیرفتی من این طرف میرایستاده بودم وعمه گیتی هم کنارهمون صندلی که داشتی ازش بالامیرفتی ایستاده بود.که یک دفعه ازبالای صندلی افتادی وگریه کردی وریسه رفتی. از6ماهگیت گاهی اینطوری میشدی وچون برای من عادی شده بودهمه نگران شدن ودورت راگرفتن ودستی بودکه می اومدجلوامامن دست همه روپس زدم وگفتم برین کنار. سیاه شده بودی ونفست بالانمیومد.باسنت رانیشگون گرفتم خوب نشدی داشتی ازحال میرفتی سریع انگشتم راکردم توی باسنت بازم خوب نشدی داشتم سکته میکردم خداونداون صحنه روبرای هیچ کسی حتی سگ بیابون هم تکرارنکنه . روی دوتادستهایم ازحال رفتی نفست بالانمی امدسیاه شده بودی خدایاخدایا مثل یک تکه گوشت توی بغلم ...
1 شهريور 1393

واکسن 18ماهگی دردونه

روزسه شنبه 14مردادرفتیم بهداشت برای واکسن 18ماهگیت. قبلش بهت استادادم تااذیت نشی. وقتی رسیدیم بهداشت شزروع کردی به گریه کردن ومن همش مجبوربودم توروببرم بیرون. فکرکنم یادبیمارستانت افتاده بودی ومیترسیدی که ازم جدابشی. هرچی بهت میگفتم مامانی من اینجام نترس امابازم میترسیدی.  ازمسئول واکسن خواستم که هردوتاواکسن روبه بازوهات بزنه تاموقع راه رفتن اذیت نشی ولی قبول نکردوگفت واکسنی که برای پامیزنن عضلانی وعمیقه نمیشه به بازوزد.چون عضله های بازوضعیفه. بالاخره واکسن روزدن وتوهم کلی گریه کردی . بهت قول داده بودم ببرمت پارک ویکی ازبچه های نی نی سایت هم گفته بودبعدازواکسن برین پارک تابچه بازی بکنه وواکسن توی بدنش پخش بشه واذی...
25 مرداد 1393